نوشته شده توسط : آجی کوچیکه
همه خواهری های من یه جوری به بدترین شکل تمام شد. یا با دعوا یا با دل شکستن. دلم خیلی شکسته شد. تازه اونجا بود که فهمیدم انگار همین آدمهایی که از دروغ بودن احساسات گله دارن، خودشون احساسات پاک رو پس میزنن . تازه فهمیده بودم دنیا جایی برای یک رنگی نداره و اگه یک رنگ باشی سرت رو زیر اب میکنن یا یه جوری زمینت میزنن که نتونی به این زودی ها بلند بشی. دلم شکسته بود... تصمیم گرفتم از فکر این خواسته بیرون بیام . چند ماهی میشد که خواهر نداشتم. تا اینکه با یه نفر آشنا شدم که نمیخوام اسمش رو ذکر کنم. فرزند شهید بود و باباش که جانباز شیمیایی بود تازه فوت کرده بود. حال روحیه خوبی نداشت. از همه جا داغون بود. گفتم شاید کسی که واقعا لایق خواهری کردن منه همین آدم باشه. خواهر هم شدیم. اولش خوب بود. خوب که نه میشه گفت دنیا بهشت بود. شبها تا نزدیگی های صبح باهاش بیدار میموندم تا تنها نمونه و با اس ام اس با هم حرف میزدیم. شده بودم سنگ صبورش. همیشه بهم میگفت اگه من رو نداشت شاید تا حالا یه گوشه تیمارستان افتاده بود آخه از فوت پدرش ضربه شدیدی خورده بود. دوستم داشت. منم دوستش داشتم. پاک کنار هم بودیم و نمیذاشتم چیزی باعث ناراحتی خاطرش بشه. اینقدر به خاطرش به این در و اون در زده بودم که گاهی جدی جدی فکر میکردم اون بدون من توی این دنیا خیلی تنها میشه. میگفتم بابای اون به خاطر ما شهید شد و حالا وقتش بود من کاری برای اون انسان بزرگ بکنم و فرزندش رو از این شرایط بد روحی نجات بدم. بهش وابسته شده بودم. دیگه جدی جدی خواهر هم شده بودیم. من سنگ صبور اون بودم و اون هم خواهری بود که من به دنبالش بودم. همیشه میگفت دلش میخواد یه جوری همه خوبیهام رو جبران کنه... و از حق هم نگذریم جبران کرد. خیلی هم خوب جبران کرد. یه روز بهم گفت یه دفعه از دلش رفتم و دیگه دوستم نداره. شوکه شده بودم. حتی نگفت به چه دلیل و به کدوم گناه. گفت دیگه حق ندارم اسمش رو بیارم و بهتره که احترام خودم رو حفظ کنم. حرفهایی زد که دلم لرزید. گفت ما خواهر نیستیم. گفت خوب بود ولی بسه. گفت دیگه من رو فراموش کرده. همه اینا یه طرف و یه حرفی زد که دلم شکست و توی سینه ام هزار تکه شد. منی که اون همه برای آرامشش شبها تا صبح بیدار میموندم و همه کاری برای آرامشش کرده بودم، بهم گفت: تازه فهمیدم از وقتی که تو رو از زندگیم بیرون کردم خیلی بیشتر آرامش دارم. تا حالا شده بمیرید؟من مردم. شده حس کنید باهاتون بازی شده؟ من حس کردم. شده حس کنید شما رو احمق فرض کردن؟ من حس کردم. شده دچار جنون بشید؟ من شدم پایان قسمت سوم

:: بازدید از این مطلب : 548
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()